آقای خوبم سلام

یا اهل الهدی اجتمعوا

آقای خوبم سلام

یا اهل الهدی اجتمعوا

من و نمایشگاه بین المللی قران...2

قدری تعلل کرد و سپس در حالی که اشک حسرت در چشمانش حلقه زده بود گفت:من دانشجویی بودم که در یکی از کشورهای اروپایی درس می خواندم،محل سکونتم در یک بخش کوچک بود و تا شهری که دانشگاه من در آنجا بود فاصله زیادی داشت که اکثر اوقات من با ماشین این مسیر را طی می کردم،ضمناً در این بخش یک اتوبوس بیشتر نبود که مسافرین را به شهر می برد و بر می گشت.برای فارغ التحصیل شدنم باید آخرین امتحانم را می دادم،پس از سالها رنج و سختی و تحمل غربت خلاصه روز موعود فرا رسید.درسهایم را خوب خوانده بودم و خودم را برای آخرین امتحان که امتحانی مهم و سرنوشت ساز بود آماده کرده بودم.

سوار اتوبوس شدم و پس از چند دقیقه حرکت کردیم،اتوبوس پر از مسافرانی بود که به شهر می رفتند.من هم کتابم جلوم باز بود و مشغول مطالعه بودم.نیمی از راه را آمده بودم که یکباره اتوبوس خاموش شد.راننده پایین رفت،کاپوت ماشین را بالا زد و قدری با موتور ور رفت اما روشن نشد.چند بار این کار را تکرار کرد اما فایده ای نداشت.توقف طولانی شد،مسافرین پیاده شدند و کنار جاده نشسته بودند و بچه هایشان نیز در آن حوالی مشغول بازی بودند.و من هم دلم برای امتحانم همانند سیر و سرکه می جوشید.ناراحت بودم چیزی به وقت امتحان نمانده بود،وسیله نقلیه دیگری هم از جاده عبور نمی کرد. مضطرب و نگران بودم که چه کنم و نزدیک شدن عقربه های ساعت به وقت امتحان لحظه لحظه امید مرا کمتر می کرد.و به چشم خود می دیدم که نزدیک است تلاشهای چندین ساله ام به هدر رود.

ناگهان،جرقه ای به ذهنم زد و یاد حرف مادرم افتادم که در هنگام بدرقه ام در فرودگاه ایران به من گفت :پسرم!تو الان راهی دیار غربتی،آنجا نه زبان درستی می دانی و نه جایی را می شناسی و نه آشنایی داری.به امید خدا برو و بدان هر جا کارت گیر افتاد و دچار مشکلی شدی نگران نباش! ما امام زمانی داریم رئوف و مهربان که همه جا حاضر و ناظراست او را صدا بزن و بگو(یا فارِسَ الحِجازِ ادرِکنی) او تو را کمک خواهد کرد.و جوان در حالیکه اشکهایش را پاک می کرد ادامه داد.

به یاد کلام مادرم دلم شکست و اشکم جاری شد.گفتم: یا بقیة الله

اگر امروز کمکم کنی و کارم را درست نمایی و من به امتحانم برسم،به شما قول می دهم و تعهد می نمایم که تا آخر عمرم نمازم را اول وقت بخوانم.و تا آنروز خیلی در قید و بند نماز نبودم بخوانم نخوانم اول وقت آخروقت.

پس از چند دقیقه ،یک آقایی از آن دورها آمد و به راننده رو کرد و گفت:چطور شده(با زبان خود آنها حرف می زد)

راننده گفت:نمی دانم هر کاری می کنم روشن نمی شود.

آن آقا جلو رفت و قدری ماشین را دست کاری کرد و گفت:شما بروید استارت بزنید،راننده تا استارت زد ماشین روشن شد.و من نور امید در دلم جوانه زد و خوشحال و امیدوار،سوار شدم.مسافرین نیز همگی سوار شدند،همینکه اتوبوس می خواست راه بیفتد،دیدم همان آقا بالا آمد و مرا به اسم صدا زد و به زبان فارسی به من فرمود:فلانی تعهدی که به ما دادی یادت نرود! نماز اول وقت!!

من که اصلاً از خوشحالی قضیه را فراموش کرده بودم بدون توجه به اینکه این آقا اسم مرا از کجا می دانست،چطورفارسی حرف زد،گفتم:چشم آقا.پیاده شد و رفت و دیگر او را ندیدم وقتی به خود آمدم که او رفته بود و من از آن روز در حسرت دیدار او به سر می برم.این بود سرگذشت نماز اول وقت من.

و من الله توفیق

نظرات 3 + ارسال نظر

این خیلی باور نکردنیه! لطفا بیا و ببین!
http://www.mihanstore.net/in.php?id=96&ref=581

هم راز 7 شهریور 1390 ساعت 18:14 http://hypnotherapy.blogfa.com

برای اولین بار در ایران
برگزاری دوره های- عشق ، ازدواج ،رازهای زندگی زناشویی موفق
با ما همراه شوید.
http://hypnotherapy.blogfa.com [گل]

محبوبه 4 مهر 1390 ساعت 19:33

سلام دوستان خواهشا اگه انی وبلاگ رو بازدید می کنی د یک پیام بزارید که متوجه حال هم بشیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد