آقای خوبم سلام

یا اهل الهدی اجتمعوا

آقای خوبم سلام

یا اهل الهدی اجتمعوا

من و نمایشگاه بین المللی قران...

بسم رب المهدی

سهم من از نمایشگاه قران در ماه مبارک رمضان داستان زیر بود که با شماها تقسیمش میکنم،اما یادتون  باشه حتما  داستان رو تا انتها بخونید

تعهد با امام زمان(ع) بر نماز اول وقت

صدای تیک تاک رادیو اتوبوس حکایت از فرا رسیدن وقت فریضه ظهر میکرد .مسافرین اتوبوس ،هر یک به صورتی خودشان را سرگرم کرده بودند.عده ای بیابان ها یاطراف را تماشا میکردند و تیر تلگراف ها را شمارش میکردند عده ای مشغول صحبت کردن با همدیگر بودند و عده ای هم چرت میزدند و عدهای با تنقلات خودشان را سرگرم کرده بودند.

ناگهان ،همگام با بانگ روح بخش اذان ،جوان آراسته ای که لباس های تمییز و سر و وضع مرتبی داشت و کنار من نشسته بود از جا حرکت کرد و به طرف راننده به راه افتاد ،و با لحنی بسیار مودبانه از راننده تقاضا کرد برای ادای نماز ظهر چند دقیقه ای توقف کند.راننده اما با بی تفاوتی خاص خود گفت :یک ساعت دیگر به قهوه خانه ای میرسیم و آنجا برای نهار و نماز بیم ساعتی توقف خواهیم کرد .وقتی جوان خواهش خود را تکرار کرد و جواب مناسبی دریافت نکرد ؛به تطمیع راننده متوسل شد ،کیف سامسونت خود را باز کرد و بسته ای اسکناس تعارف راننده کرد و گفت :هر مقدار پول که میخواهید بردارید و برای چند دقیقه اجازه بدهید من نمازم رو اول وقت بخوانم و الا می باید پیاده شوم !برخورد مودبانه و نفوذ کلام معنوی او در راننده موثر واقع شد. هنوز صدای اذان رادیو اتوبوس قطع نشده بود که در اولین پارکینگ کنار جاده توقف کرد .

جوان پیاده شد با وضو بو د قبله نمای کوچکی را از جیب خود بیرون آورد جهت قبله را معین کرد و به نماز ایستاد با آرامش وصف ناپذیری نمازش را خواند و در میان بهت و حیرت مسافرین اتوبوس دوباره سوار شد ،از راننده و مسافرین تشکر و عذرخواهی کرد ،و دوباره در کنار من درصندلیش قرار گرفت ،در مدتی دربهت و سکوت گذراندم ،تا اینکه طاقتم را از دست دادم و در حالیکه ابهت او مرا گرفته بود و با تمام وجود او را تحسین میکردم از او سوال کردم : شما اینقدر به نماز اول وقت اهمیت میدهید که برای آن حاضرید پول خرج کنید و در بیابان اتوبوس را متوقف کنید ،کمی سکوت کرد و با تبسم ملیحی گفت :من با امام زمانم حضرت ولی الله اعظم (عج) پیمان بسته ام نمازم را اول وقت بخوانم! و نمیتوانم پیمان شکنی کنم .بر تعجب من افزوده شد ،خودم را قدری جمع وجور کردم و کاملا توجهم به او جلب شد .گفتم چگونه و به چه جهت چنین پیمانی بسته اید؟با کمی تامل گفت :قضیه اش مفصل است !گفتم حال که با هم هستیم و تا مقصد هم راه درازی در پیش داریم ،از فرصت استفاده کنید و ماجرا را از اول برایم بگویید.

بقیه داستان واسه پست بعدی.راستی بقیه داستان رو چگونه پیش بینی میکنید؟؟!!

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] 5 شهریور 1390 ساعت 21:44 http://jangjoo.blogsky.com

سلام
خسته نباشی دلاور
موفق باشی
یا علی

سلام 6 شهریور 1390 ساعت 15:30

خوب تا تهش رو می گفتی دیگه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد